ـ نوشتن هم شد کار؟! برو فکر نون باش که خربزه آبه!
ـ نوشتن هم شد کار؟! برو فکر نون باش که خربزه آبه!
مرد، مداد را روی کاغذ گذاشت و سر بالا آورد. چشمان سرخ زن به او دوخته شده بود.
ـ کاش کسی پیدا میشد و این لوحهای تقدیر و دیپلمهای افتخارات رو میخرید. اون وقت گمونم وضعمون بهتر میشد و صاحبخونه دست از سرمون برمیداشت!
دست لرزان مرد، بر تن کاغذ نشست. زن باز هم گفت؛ ولی مرد، از پشت چشمانی خیس، همچنان به تن سفید کاغذ نگاه میکرد.
با صدای در، سر بالا آورد. زن رفته بود، اما کلماتش چون هرمی سوزان، بر فضا سنگینی میکرد. و مرد، این را به خوبی حس کرد.
برخاست و به کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد. کوچه، پس از ازدحام صبحگاهی، حالا زیر پرتو آفتاب، که بالا آمده بود، گوش به صدای خیابان و آرامش خانهها سپرده بود.
مرد، سر بر میلههای پنجره گذاشت. بعد پشت دستها را جلو آورد و به میلهها چسباند و صورت بر آن خواباند. کلام زن بر شانههایش سنگینی میکرد. نسیم از لای انگشتان بر صورت خیسش گذشت.
برگشت. اتاق، با تخت کوچکی که در کنار پنجره بود و دوقلوها در آن خوابیده بودند و میزی با روکشی از چوب، که تلویزیون چهارده اینچ روی آن بود و قفسة کتابها، دور سرش میچرخیدند. دست روی سینهاش فشرد و جلو رفت. انگشتانش بر کتابها نشست. همه چیز ایستاد.
صدای گریة یکی از دو قلوها بلند شد. برگشت. چشمان سیاه کودک، پر اشک شده بود. او را از تخت بلند کرد. خواهرش چشم باز کرد، و به آنها خیره شد. مرد به رویش لبخند زد، و کودک را، همراه خود، به کنار کتابها آورد.
ـ دختر گلم! آروم باش. نگاه کن، چقدر قشنگن! ببین این یکی چقدر گل روشه! چه گلهای درشتی! اسمش »شیدا»ست. مثل خودت.
و یاد قهرمانِ زنِ داستان، چشمانش را پر اشک کرد. کودک سرتکان داد، و نگاهش را به سوی خواهرش چرخاند.
ـ این یکی رو ببین! رو جلدش یه فانوسه!
انگشتان کوچک کودک، بر کتابها لغزید. مرد، او را جلوتر برد.
ـ این دو تا، عین شما دوقلوهان: بازیگوش و... آهان، »آینه عشق» هم پیدا شد!
دست کودک میان کتابها فرو رفت. مرد، او را عقب کشید. چند کتاب، همراه کودک بر زمین افتاد.
مرد نشست. کودک هم نشست و کتابها را به هم ریخت. از میان صفحات، چند کاغذ رنگی بیرون افتاد.
مرد، دست بر سر گذاشت. عرق کرده بود. لوحهای تقدیر و دیپلمهای افتخار، نگاه مشتاق کودک را به سوی خود کشید. کودک درون تخت، به پهلو غلتید، و دستهای کوچکش را به لبة تخت گرفت. دست عرق کردة مرد، کاغذها را لمس کرد:
»لوح تقدیر جشنوارة فرهنگی ـ هنری...، برای اثر »رهاورد»، به عزیز فرهیخته... (مقام دوم گروه سنی آزاد).»
کودک آن را از دستش کشید.
»تقدیرنامة مسابقة بزرگ...»
کودک را در آغوش کشید و به تخت برگرداند. خواهرش با دیدن او آرام گرفت و دستهای کوچکش را بر صورتش کشید.
مرد برخاست و دور اتاق گشت. قابهای چوبی و فلزی، روی دیوار بودند:
»دیپلم افتخار برای نگارش داستان...» با قابی چوبی و حاشیهای لیمویی رنگ، که امضای مقام معاونت زیر آن دیده میشد. لوح تشویق دیگری در کنارش بود، با قابی فلزی. بعد، تقدیرنامهای با چند جملة کوتاه. این یکی هم چارچوبی فلزی داشت. همه را از دیوار برداشت. نگاهش به دوقلوها پر کشید: رو به هم، چشمها را بسته و خوابشان برده بود. دستی به موهای زبر صورت کشید، و از بالا به قابها و مقواهای رنگی لوحهای تقدیر و تشویق نگاه کرد. چون وصلهای ناجور، روی موکت چسبیده بودند.
ناگهان از همه سوی اتاق، صدای کف زدن برخاست؛ و صدای مردان و زنانی که همه، یکباره و بلندبلند به حرف زدن افتادند. دستهایش را بالا آورد. صداها اوج گرفت. زانوانش لرزید. در میان هیاهو، صدای زنش، چون ناقوس در گوشش زنگ زد:
ـ »نوشتن هم شد کار، شد کار، شد کار... ! کاش کسی پیدا میشد و این لوحهای تقدیر و دیپلمهای افتخارت رو میخرید... هههههه... اون وقت گمونم وضعمون بهتر میشد، و صاحبخونه دست از سرمون برمیداشت... هه هه هه...»
صورت بر قاب چوبی با حاشیة لیمویی رنگ خواباند. خنک بود. حس کرد کلمات متن، قدم بر صورتش گذاشتند؛ یک به یک؛ چون صفی از مورچگان، که در راهی پر فراز و نشیب افتادهاند:
«هر چه سالیان بیشتری از دوران دفاع مقدس میگذرد، لزوم ثبت هنرمندانة وقایع آن دوران باشکوهِ استثنایی و انتقال آن به نسلهای بعد، بیشتر رخ مینماید. و اهمیت تلاش جنابعالی در این عرصه، دو چندان میشود.»
صورت مرد لرزید. انگشتانش قاب را کنار زد. لوحی دیگر زیر آن بود. چشم بست:
»سرزمین نور، همان وادی عشق و مهبط ملائک است. آنجا آغشته به بوی بهشت و عطر ماندگار شهیدان است. زهی سعادت...امید که قلم نجیب شما، همواره راوی نور و رحمت و سعادت باشد.»
اشک پشت پلکها بیتابی میکرد. صورت از لوح برداشت و چشم گشود. مداد میان انگشتانش بود. چیزی دستش را تکان داد و پیش برد. مداد، کنار حاشیة لوح ایستاد. کمی خم شد. بعد به آرامی روی مقوای سبز لوح لغزید. مرد، با چشمانی خیس، به حرکت انگشتش خیره شد. دید که مداد نوشت:
ـ چرا درو باز...
زن، با دیدن مرد، زانو بر زمین زد. صدای بچهها او را از مرد دور کرد.
ـ اینها که هلاک شدند!
بچهها در آغوش مادر، آرام گرفتند.
ـ من رو بگو که زود اومدم خبر خوشحالی بدم.
مرد پوزخند زد. خطهای حاشیة سبز، چون گلولههای آمادة شلیک، رو به او نشانه رفته بودند.
ـ معصوم خانم رو دم نونوایی دیدم. آقاشون هم بود؛ آقای فرهادی. سلام رسوند. گفت: »آقاتون هنوز بیکاره؟» گفتم: بله. سالهاست که خونه نشینه. مدام نشسته و کاغذ سیاه میکنه. گفت: »من کاراشو خوندم. خیلی خوبه. بهش بگو دوست داره مسئول صفحة نمیدونم چی چی روزنامه بشه؟» گفتم: معلومه که دوست داره؛ از خداشه. گفت: »پس از همین فردا صبح بیاد روزنامه و کارش رو شروع کنه.» اسم روزنامهشو هم گفت؛ من یادم نموند!
مرد، سر به زیر انداخت. نگاه زن به کتابها و قابهای میان آنها افتاد.
ـ اینها چرا اینجان؟ باز چند دقیقه من رفتم بیرون، خونه به هم ریخت! کار دُرُست میکنی برای ما!
مرد، سر بالا گرفت. نسیم، پردة مقابل پنجره را کنار میزد، و آفتاب را تا میان اتاق میکشید. بلند شد و به کنار کتابها رفت. لوح سبز را بالا آورد. کنار حاشیة آن، خالی بود. چیزی نوشته نشده بود. لبخند زد و آن را روی دیوار گذاشت.
دستهای کوچک دوقلوها، لبة تخت را فشرد. سرها بالا آمد.
زن، از آشپزخانه، بلند گفت: نه! مثل اینکه بالاخره یه نفر پیدا شد و این کاغذ سیاه کردنهات رو دید. نمیدونم والله چی بگم! شایدم هم حق با تو باشه؛ به نوشتن هم بشه گفت کار. ولی ای کاش به جای نوشتن داستان، چند تا چک مینوشتی، تا من میرفتم و نقدش میکردم. این جوری، حتماً صاحبخونه دست از سرمون برمیداشت!